روز 24سفر
چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۶ ب.ظ
خدایا شکرت
یا صاحب الزمان ادرکنی
دیشب حدود ساعت یه ربع به سه بود خواستم بلند بشم برم انگار با چسب دو قلو چسبیده بودم یه درد خیلی عجیبی هم توی قفسه سینه ام داشتم گفتم دیگه لحظات آخر عمر هست اشهد خودم گفتم تو دلم گفتم مملکت غریب ما رو نبری ان شاءالله آخر عمرم تو کربلا باشم یهو نمیدونم همه چیز خوب شد بلند شدم رفتم آب خوردم ...معلوم نیست کی نفرین کرده ما رو اونوقت شب اونم تو نماز شبش .....
آخر سربازی یادش بخیر نبود 6 روز دیگه
بعضی چیزها رو عینا خدا بهت نشون میده میگه نگاه کن ببین ...
یا مولا علی
۹۵/۰۶/۱۰